۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

مرغ مینا

مرغ مينا را كنارش گذاشتم و گفتم:شايد همدم تنهايي ات  باشد و بهانه من براي هر روز ديدنت.


گفتم همانقدر كه دلفريب  است،همان اندازه پر دردسر..من هر روز بايد سركشي كنم...


اينطوري من هر روز مي بينمت و تو هر وقت خسته شدي بگو، ما هر دو مي رويم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

نسرین آزاد شد


 

از مرز سی سالگی که گذشتی احساساتت دچار تغییر می شود، به اعتقاد من. چه چیزهایی می تواند خوشحالت کند؟

البته پول که نیست. یعنی دیگر نیست و منظورم از خوشحالی اوج هیجان  است و اشک شوق ریختن است.همچون دوران کودکی که از کفش نو ولباس نو و رسیدن نوروز ذوق مرگ میشدیم.

 جوانتر که باشی هر روز در معرض شادیها و غم  هستی، از دل و جان.اما بعد ار سه دهه  با این همه فوران اطلاعات کمتر اتفاقی باعث تعجب می شود البته که مرگ را باید مستثنا کرد

 پس از هشت سال دوم جنگ تحمیلی حالا رسیدیم به سازندگی و به یک سردار سازندگی دیگر تا چه پیش آورد.انگار که با کشورمتخاصم به توافق رسیدیم اسیرانی آزاد شدند و نسرین نیز هم.

این یکی از خبرهایی بود که هفتاد ساله هم که باشی هزازان بار این روزها را دیده باشی باز اشکت را درمی آرد.
خبر خوش آزادی نسرین را اشک مانع شد تا آخر بخوانمش. گذاشتم برای فردا که اگر بغضی نبود تمامش کنم.بله نسرین آزاد شد به همان شکوه آزادی خرمشهر. کاش یکی بلند فریاد بزند نســـــرین ستــــــوده آزاد شد همانطور که آزادی خرمشهر را فریاد

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آتش در یارستان

باز یک درخت در آتش سوخت .

وقتی یک درخت می سوزد هر چه هم که نحیف باشد یک جنگل را میسوزاند.وقتی یک جنگل بسوزد خیلیها میسوزند از جمله آتش نشانها ،جنگلبانها ،گردشگرها .
وقتی درختی میسوزد حتمن خشک بوده شاید عابر یا عابرانی سر به هوا روی آن یادگاری نوشتن شاخه های آن را شکستند و یا ریشه آن را از بین بردند و حتمن درخت را حرص دادن  آبیاری نکردند تا خشک شد  و سوخت.
اگر زبان داشت اگر گوش شنوایی بود حتمن درد دلی داشت و بیان میکرد .این درخت هم سوخت  ولی باعث آتش سوزی نشد او از میان کینه و عشق عشق را انتخاب کرد خود را سوزاند نه دیگران را .

همسایه

۱-همسایه


امشب من و این همسایه هیچ کدام رغبت به خانه رفتن نداریم. همسایه فرش خانه را فروخته، خرج مواد کرده. از ترس غرغرهای زنش بیرون منتظر مانده شاید فرجی شود.

احتمالن حالا که خمار نیست از کار خودش پشیمانه مثل بار قبل که کیفِ زنش را خالی کرده بود.

شاید الان به چیزهایی داره فکر میکنه که امشب از دست داده، به یک خواب راحت ،به اعتماد از دست رفته پیش پسرش، به زنش که خود خوری میکنه،به اینکه اگه معتاد نبود الان چه حال و روزی داشت یا شاید به فکر اینه که باز که خمار شد چی باید بفروشه.

2-انتخاب

همیشه پر اهمیت بوده و سخت. قدیمها بچه که بودم تو انتخاب لباس و کفش هیچ اختیاری نداشتم اونموقع همه اطرافیان اینطوری بودند. همیشه آرزوی کیف و کفشی داشتم که خودم انتخاب کنم ولی این امکان نبود بعد ها هم که بزرگتر شدیم یه کمی اوضاع فرق کرد اجازه میدادن انتخاب کنیم نه هر چی که خواستیم بلکه از چند تا انتخابی که برامون میکردن  میگفتند از این دو تا کدام؟از این  دو تا رنگ کدام  و.....

3-خیانت

نمی دونم کجا خوندم که آدم میتونه به همسر به دوست به وطن خیانت کنه اما اگه نه همسری بماند  نه دوست و نه وطنی، به چی باید خیانت کرد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

سو و شون

نمی دانم کجا خواندم که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کرده اند. یک نفر از ما ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند چشمهای خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم یک آن بتواند ببیند و بفهمد. شوهر شما از آن اشخاص نادری بود که از اول یادشان رفته بود چشمهایش را ببندند. چشمها و گوشهایش باز بود حیف که فرصتش کم بود. مثل کسی حرف میزد که دیگر همه چیز را دانسته و فهمیده. در عمر درازش،اگر خدایی وجود داشته،برای یک بار هم که شده،خود را به او نشان داده

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

پیرمرد همسایه مرد. جلوی در خونش پیر شد و مرد . من بیشتر از همه به اون سلام کردم حتی بیشتر از پدر و مادرم.
نمیدونم چرا پیریش رو احساس نکردم شاید چون هر روز میدیدمش. به سیامک میگم هیچ خاطره ای تو این سی سال ازش ندارم اونم با تکان دادن سر تصدیق کرد.
دارم پیاده از قبرستون بر میگردم رو پل مرتفعی که رو ریل زدن وایستادم چه ارتفاعی و چه منظر ه ی زیبایی چه ویار سقوطی. من کسانی رو میشناسم که به ویارشون جواب دادن. هدایت ُغزاله علیزاده....
سیزیف دست از سرم برنمیداره. از وقتی بخشیده شده  تخته سنگشو دیگه احتیاج نداره به من میگه تو ببر به بالای کوه و رها کن میگه هر روز این کار رو بکن .بهش میگم چرا باید این کار بیهوده رو بکنم میگه:کارهای تو بیهوده تر از این کاره.
همیشه قبرستون تو انحصاز سیزیف بوده. اینجا همه این حس رو دارن حتی این توله سگ که اینطور بیخیال جلوی آفتاب دراز کشیده.
امروز چیزی کشف کردم. من راز خوشبختی محله بالا رو کشف کردم... اینجا آدما هر چه از قبرستون دورتر هستند خوشحال ترن.. منم که دارم دور میشم حالم داره بهتر میشه.