۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

سو و شون

نمی دانم کجا خواندم که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کرده اند. یک نفر از ما ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند چشمهای خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم یک آن بتواند ببیند و بفهمد. شوهر شما از آن اشخاص نادری بود که از اول یادشان رفته بود چشمهایش را ببندند. چشمها و گوشهایش باز بود حیف که فرصتش کم بود. مثل کسی حرف میزد که دیگر همه چیز را دانسته و فهمیده. در عمر درازش،اگر خدایی وجود داشته،برای یک بار هم که شده،خود را به او نشان داده