۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

چاي شيرين تلخ(بخشي از خاطرات روزانه)


امروز صبحانه را توي اتاق كارم و روي يه روزنامه تاريخ گذشته مي خوردم در همين حين چشمم به مطلبي افتاد. نقد فيلم قفسه درد از كاترين بيگلو،كه موضوع آن درباره يك گروه آمريكايي خنثي كننده بمب در عراق بود. در حين خوردن چاي احساس كردم كه صبحانه تموم نميشه. چرا اين صبحانه اينقدر طولاني شده بود؟! نمي دونم!
تمام نقد يك صفحه را خوندم ولي نمي دونم.چرا چايي ليوان كه از نصف گذشته بود، ديگه پايين نمي رفت. نان را برداشتم روزنامه را ورق زدم ((صفحه حوادث))
همين طوري كه در حال خوردن صبحانه بودم خطهايي از روزنامه آشكار تر مي شد (سهيلا قدیری دختر كرد به خاطر قتل كودك 5 روزه اش اعدام شد ) (مردي كه به خاطر فقر زنش را كشت و خودكشي خود نافرجام ماند)
 ((صبحانه چرا تموم نمي شد ،داشت اعصابم را خورد ميكرد))
مرد در يك كارگاه تراشكاري كار ميكرد بدونه بيمه و با يه حداقل درآمد و مستاجر بود.در حادثه ا ي تو كارگاه، تنها سرمايه اش يعني سلامتي اش را از دست داده بود و حالا خانه نشين شده بود  ((صبحانه لعنتي.))
دخترك كرد از روستاهاي كردستان بود. همونجايي كه براي خوردن يك جرعه آب بايد كيلومترها راه رفت و براي يه وعده غدا بايد جون كند.
به خاطر تن ندادن به يك ازدواج اجباري فرار كرده بود. در سن 16 سالگي.
دخترك مثل همه دختر كوچولوهاي زيبا به دنبال خوشبختي بود. مثل حس همه دخترهاي نوجوان شايد مثل شما.. حس غريزي، يه حس پاك ،غافل از آنكه، اين حس هم در انحصار بعضي از دخترهاست يه حس طلسم شده كه تاوان تلخي داشت.
به دنبال سراب.... تهران .... تهراني پر از گرگ! ،گرگهايي كه حتي به يكديگر رحم نمي كنند چه برسد به بره بي سر پناه... يه بره كوچولو!،كه مورد بدترين تجاوزات قرار گرفت.
دخترك حالا ديگه اون دختر معصوم و پاك نبود، يه لقب گرفته بود. ((دختر فراري)). همون كه بعضيها با افتخار آمار گرفتند  و بعد تو خيال خود همه قضيه را مثل كاشفها كشف كردند و صورت مسئله را پاك كردند.خودش شغلي شده براي بعضيها و سرگرمي براي بعضي ديگه، همون لقبي كه تو اين ويرانه جرم محسوب ميشه.از نظر قانون، منطق، دين ،سنت و .....
چند وقتي ساكن پاركي تو تجريش بود توي بالاي شهر جايي كه هيچ تعلقي به آنجا نداشت، با كادويي در بغلش( بچه را ميگم فكراي بعيد نكنيد) كه از شهر ما   ت  ه  ر  ا  ن  هديه گرفته بود.بعدش به بهزيستي پناه برده بود جايي كه خودش ميگه بهزيستي نبود  لونه گرگا بود...(( صبحانه لعنتي چاي لعنتي!))
 شايد ديده باشيم. شايد بين همون صدها دختر سرگرداني بود كه با اكراه از كنارش رد شديم. حالا ديگه نيست! يكيشون كم شد! .اعدام شد ،به خاطر چي؟!......
((صبحانه لعنتي چاي مزخرف! تموم شدني نيست))
زن صبح را نديد ولي مرد انگار سلسله بدبختيهاش تمومي نداشت و اين يكي ديگه......
دخترك فقط همين جمله را گفت، كشتم براي اينكه به فلاكت من دچار نشه تا بعد از آن تمام گرگهاي كه به من تجاوز كردند را بكشم.
داشت حوصله مو سر مي برد،صبحانه را ميگم. تمام نوني كه مانده بود با حرص برداشتم و لقمه هاي بزرگ گرفتم و كل چايي را سر كشيدم، چه چاي تلخي! مگه شيرينش نكرده بودم؟!.... يادم نيست... شايد..حالا ديگه تموم شده بود. خسته ام كرد... خسته....