۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

پیرمرد همسایه مرد. جلوی در خونش پیر شد و مرد . من بیشتر از همه به اون سلام کردم حتی بیشتر از پدر و مادرم.
نمیدونم چرا پیریش رو احساس نکردم شاید چون هر روز میدیدمش. به سیامک میگم هیچ خاطره ای تو این سی سال ازش ندارم اونم با تکان دادن سر تصدیق کرد.
دارم پیاده از قبرستون بر میگردم رو پل مرتفعی که رو ریل زدن وایستادم چه ارتفاعی و چه منظر ه ی زیبایی چه ویار سقوطی. من کسانی رو میشناسم که به ویارشون جواب دادن. هدایت ُغزاله علیزاده....
سیزیف دست از سرم برنمیداره. از وقتی بخشیده شده  تخته سنگشو دیگه احتیاج نداره به من میگه تو ببر به بالای کوه و رها کن میگه هر روز این کار رو بکن .بهش میگم چرا باید این کار بیهوده رو بکنم میگه:کارهای تو بیهوده تر از این کاره.
همیشه قبرستون تو انحصاز سیزیف بوده. اینجا همه این حس رو دارن حتی این توله سگ که اینطور بیخیال جلوی آفتاب دراز کشیده.
امروز چیزی کشف کردم. من راز خوشبختی محله بالا رو کشف کردم... اینجا آدما هر چه از قبرستون دورتر هستند خوشحال ترن.. منم که دارم دور میشم حالم داره بهتر میشه.